ابراهیم در آتش

که گلستان مصممی شاید و من, ابراهیم ش

ابراهیم در آتش

که گلستان مصممی شاید و من, ابراهیم ش

در برابر سوسک ها هیتلر هستم.


بر عکس روی زمین افتاده بود, با اون دست و پاهای چندشناک و بدقواره ش. تکون نمی خورد. می شد حدس زد مرده. اما من از اون دسته آدمایی نبودم که با این قبیل حدسا به موجودات زشت و موذی ای نزدیک بشم که خودشون رو به مردن زدن و هر لحظه امکان داره یه تکون سریع به تن و بدن بد ترکیبشون بدن و راه بیفتن و تو رو زهره ترک کنن. چند قدم بزرگ ازش دور شدم و از همون دور شروع کردم به فوت کردن. تکون نخورد. محکم تر فوت کردم. خبری نشد. آه شک نداشتم اگه ژاندارک هم تو اون موقعیت قرار می گرفت به اون موجود خبیث که بهتر از همه ی هنرپیشه های تئاتر برادوی نیویورک خودش رو به مردن زده بود نزدیک نمی شد. تصمیم گرفتم با جارو و خاک انداز جسد بدشکلش رو از وسط اتاق جمع کنم. اما نمی شد ریسک کرد. اگه اون موجود خبیث یکهو زنده می شد و شروع به حرکت دادن پاهای لاغر مردنی کج و معوجش می کرد و در عرض جیک ثانیه لا به لای اسباب و اثاثیه ی خونه گم می شد و از اون پشت مشت ها با چشمای قهوه ای زشتش به من زل می زد و سوت زنان برام یکی از دست هاش رو تکون می داد و تو دلش قاه قاه به من می خندید, اون وقت چه کاری از من با پنجاه کیلو وزن و صد و خورده ای سانت قد در مقابل اون موجود چهار پنج سانتی بر میومد؟ اصلا از اون به بعد با کدوم دل و جرئت نداشته می خواستم توی اون خونه که می دونستم هر لحظه امکان داره دشمن از زیر تخت و پشت مبل و لای کمد بیرون بیاد قدم بذارم؟ حشره کش رو برداشتم. مثه شجاع ترین سامورایی قرن یه قدم بهش نزدیک شدم و پییییس پییییس پیییس. فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟ بدقواره ی پیزوری یکهو شروع کرد به تکووون خوردن. دیدید گفتم نمرده. چشم از قیافه ی گندیدش بر نمیداشتم. بمیــــــــــر دیگه لعنتی, بمیــــــــر. آه, عاقبت مرد. با اون تن و بدن ِ تهوع آورش بی حرکت موند و مثل ماشین اسباب بازی ای که باتریش تموم میشه, از کار افتاد. دلم به حالش سوخت. اما قبول کنید تنها حشره ی سوسک مانندی که میشه یه جورایی باهاش کنار اومد گرگوار سامسای کافکاس, نه سوسک قهوه ای چغر و بد بدنی که وسط راه روی خونه ی شما چپکی افتاده و خودش رو به مردن زده یا حداقل در شرف مردن ه و هر آن در صدد فرصتی ه که شما رو بترسونه و دستاشو رو شکم سیکس پکش بذاره و قاه قاه قاه بخنده.

نظرات 5 + ارسال نظر
پدرام 16 خرداد 1394 ساعت 11:56 http://shaayad.blogsky.com

به نام دمپایی ..!

اون صدایی که وقتی دمپایی میخوره تو سرش میده از همه چی وحشتناک تره, دمپایی اصلا گزینه ی مناسبی نیست

Bluish 15 خرداد 1394 ساعت 21:37 http://bluish.blogsky.com

کاش سوسکا خودشون هشمندانه برن از خونه بیرون و نه زحمتِ ترسِ آدمو زیاد کنن نه به خشونت کمک کنن.
امروز شنیدم محققا کشف کردن دست وپای سوسکا بخاطر ساختارشون و این حرفا از دست ما آدما تمیز تره و کثیف نیستن!!!!!

+خوشحالم آدرس جدید ابراهیم در آتشو پیدا کردم

همیشه لبخند 15 خرداد 1394 ساعت 21:07 http://eversmiling.blog.ir


ووووویییی سوسک
با خوندنشم چندشم شد،فک کن اصل ِ سوسکو ببینم...

ساجده 14 خرداد 1394 ساعت 17:23 http://WWW.VAL-GHALAM.BLOGSKY.COM

میگن وحشتناکتر از پیدا شدن سوسک تو خونه گم شدنشه. واقعا راست میگن هاااا. منم در برابر سوسکها هیتلرم :)

حتی حاضر نیستم به این اتفاق فکر کنم

vey 14 خرداد 1394 ساعت 14:20

چندان که برشمردم
از ماجرای عشق‌اش

اندوه دل نگفتم...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد