ابراهیم در آتش

که گلستان مصممی شاید و من, ابراهیم ش

ابراهیم در آتش

که گلستان مصممی شاید و من, ابراهیم ش

من زمین را دوست دارم.

 
وقتی آگهی عجیب و غریب پروژه ی مارس وان را توی یکی از سایت های مرتبط با ناسا دیدم که : <<آآآی آدم ها بشتابید که در معیت همدیگه بریم مریخ نوردی>> با لحن دست مالی شده ی وسترن های آمریکایی ( لحن برادران دالتون هم قبوله ) گفتم: آرههههه خودشهههه. اما این << آره خودشه>> از آن <<آره خودشه>> ها نبود. بله آنجایی که نوشته بود " بی بازگشت " یکهو همه ی داستان را یک طور ترسناکی تاریک و غم انگیز کرد. بی بازگشت؟ یعنی ما آدم ها یک روز بی مقدمه تلفن را بگیریم دستمان و به پدر و مادرمان زنگ بزنیم که ببخشید این چند وقت روی زمین مزاحمتان شدیم, داریم میرویم مریخ که مستقل زندگی کنیم, تمام عشق و عاطفه مان را هرشب از مریخ برایتان میفرستیم.  میبوسیمتان. بای بای. واقعا میشود؟ همینقدر کول؟ یا زنگ بزنیم به دوست و آشنا که ما داریم میرویم آن سر دنیا که برنگردیم و ختم و هفت و چهلم هم لازم نیست و خودتان را دردسر ندهید و زااارپ گوشی را بگذاریم؟ همین؟ بعد چقدر زمان داریم برای خداحافظی؟ خداحافظی با همه ی زمینی هایی که احتمال دارد یک روزی در حالیکه وسط مریخ داریم با آدم فضایی های کله گنده ی چشم یاقوتی شطرنج بازی میکنیم, دلمان برایشان تنگ شود. اصلا گیریم اینهایی که ثبت نام کرده اند بروند مریخ و دیگر برنگردند بی کس و کار باشند, خب بالاخره یک دلبستگی به مکان و وسیله و شهر و آبادی و آسمانی که دارند. آدم بی هیچی که نمی شود. برای خداحافظی کردن با تمام این ها چقدر زمان لازم است؟ اصلا قبول, طرف خداحافظی هایش را میکند و چشمهای از تعجب گرد شده را هم پشت سرش میگذارد و آب از آب تکان نمیخورد و میرود توی فضاپیما و کمربند ایمنی اش را سفت میکند و سووووووت میشود توی مریخ. و گروووووپ درها پشت سرش بسته میشوند و زمین میشود یک سیاره ی آبی سفید ِ مامانی توی دل آسمان. خب؟ شب اول همه چیز هیجان انگیز است. همه چیز تازه است. همه چیز از آن مدل های " وااووو اینو ببین" است. همه چیز شبیه فیلم های ژانر علمی تخیلی ست. خاک قرمز است, آسمان بنفش است, سنگ ها کله غازی اند, هوا فیروزه ای است و خلاصه از همین لوس بازی هایی که مریخ دارد و زمین ندارد. دل هیچ کسی هم برای زمین تنگ نمی شود. اما صبر کنید, واقعا دل هیچ کسی تنگ نمی شود؟ روزهای بعد چطور؟ یعنی میشود آن آدم هایی که جمع کردند و عین چی رفتند مریخ دلشان دیگر برای شهر بازی رفتن و رنجر سوار شدن و بستنی خوردن تنگ نشود؟ یعنی آن خانم آمریکایی هوس دیدن بازی بسکتبال لوس آنجلس لیکرز با کاوالیرز را نمی کند؟ یعنی هیچ کدام از این آدم هایی که به همین راحتی کوله پشتی های آدیداسشان را انداخته اند پشتشان و آب پرتقال و پنیر و سیب سبز تویش ریخته اند عاشق هیچ کسی روی این زمین لعنتی نبوده اند که زمین را مثل آب خوردن قاب کردند و به دیوارهای مریخ پیمایشان زدند؟ حالا که فکرش را میکنم میبینم من زمین را دوست دارم, و حتی اگر روزی شرایطش مهیا یشود که به سرزمین عجایب بروم, ترجیح میدهم اجازه برگشتن به زمین و چند روزی قدم زدن در خیابان ها و پرسه زدن در مغازه هایش را داشته باشم.

نظرات 5 + ارسال نظر

سلام
مطلبتون در سایت جیم بازنشر شد.:)
http://jeem.ir/pagetwo.php?type=10&print=2&id=20685

:)

ملیکا 30 خرداد 1394 ساعت 01:16 http://glassyqueen.blog.ir/

اولین باری که اسم این پروژه رو شنیدم تو ی برنامه تلویزیونی بود که صادق مدرسی رو دعوت کرده بودن و راجع به این سفر باهاش صحبت میکردن.آقای مدرسی جزو صد نفری هستن که قراره در نهایت از بینشون 24 نفر انتخاب شن و فرستاده شن مریخ
این آدم بیییی نظیییررر بوووود
حتما اسم ایشون رو سرچ کنید و متن گفت و گوهایی که باهاشون شده بخونید

چیز جالبی تو مصاحبه با ایشون نبود, حرفهای به شدت نچسب .. بی نظیر رو برای مواقع بهتری ذخیری کنیم؟

گچ رنگی 29 خرداد 1394 ساعت 00:00 http://dardam.mihanblog.com

من بدون قدم زدن و قدم زدن و قدم زدن یا قدم زدن رو "زمین" می میرم!واقعا می میرم!
اصن آدما و شهر بازی و بستنی حتی (!) به درک ؛بوی خاک بارون خورده و گرفتن دونه های ریز برف و نشستن رو علفای تازه چی؟!

ساره 26 خرداد 1394 ساعت 17:04 http://naardoone.mihanblog.com/

مثل اینکه برآوردن رویای شغل کودکی تان آنقدر ها هم آسان نیست... لااقل قسمت "تمام وقت"ش

احسان 22 خرداد 1394 ساعت 22:33

و این زمین لعنتی دوست داشتنی...
پی نوشت: یاد interstellar افتادم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد