آنیا
جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۳:۱۱ ب.ظ
Air Raids in Bilbao- Robert Capa 1937
بعدش نمیدانم چه میشد. هیچ وقت نمیدانستم بعد از یک آژیر قرمز، بعد از یک اعلام خطر، بعد از این همه ترس و دلهره چه میشود. همهاش میخواستم بگویم فرقی نمیکند. میخواستم بزنم زیر همه چیز. اصلاً دلم میخواست یکی از همان موشکها درست بیفتد رویِ سر من. تو رفته بودی و من به خودم پیشنهاد مرگ میدادم. هربار که آن صدایِ دهشتناک میآمد. هربار که ترس میریخت توی دلم. با خودم مرگ را تجزیه میکردم و به چیز بدی نمیرسیدم. حتی مرگ، امید هم بود. همیشه تا لحظههای آخر، مرگ پیشنهاد اول و آخری بود که به خودم میدادم. بهترین پیشنهاد. اما چیزی، درست در لحظه هایِ آخر، مرا مردد میکرد. دستهای آنیا. تا صدای آژیر به گوش میرسید دست هایِ آنیا میچسبید به دست هام. بعدش انگار، همین که دستم را میگرفت خیالش از بابت همه چیز راحت میشد. اما من، مثلِ مسافری که میانه هایِ راه مانده باشد، مسیر را گم میکردم و دست هام و تکهای از قلبم پیش آنیا جا میماند و روح و تکهای دیگر از قلبم پیش تو. مرگ را خط میزدم. هرطور که شده با خودم کلنجار میرفتم و مرگ را خط میزدم. دست هایِ آنیا پیشنهاد مرگِ را از من میگرفت و مرا میکشاند به سرپناهی، پستویی، جایی که مرگ حضور نداشته باشد. بعدش نمیدانستم چه میشد. هیچ وقت نمیدانستم. تو رفته بودی و من و آنیا، در آغوشِ مرگ، از مرگ پناه میگرفتیم.
۹۳/۰۷/۰۴
شاد و برقرار باشی عزیزم