ابراهیم در آتش

که گلستان مصممی شاید و من, ابراهیم ش

ابراهیم در آتش

که گلستان مصممی شاید و من, ابراهیم ش

بلاگفا


برگشتم بلاگفا .. به امید اینکه باز arrest نکنه

دیو


تا مدت ها توی آن هفت روز پریودی هم چادر نماز را می انداختم روی سرم و می ایستادم به نماز خواندن و با آن کمر درد ِ خانمان سوز که تا نوک پاهایم کشیده می شد خم و راست میشدم. سعی می کردم این جور وقت ها دنج ترین و کم تردد ترین جای خانه را برای نماز خواندن انتخاب کنم که حداقل به جای 8 بار خم و راست شدن, 5 بار خم و راست بشوم و آب از آب تکان نخورد و هیچ کدام از مردهای خانه بویی از قضیه نبرند. تا مدت ها نوار بهداشتی ها را توی لباسم قایم می کردم و تمام سعی م را می کردم که قوز نکنم و مسیر اتاق تا دستشویی را صاف صاف و با احتیاط طی کنم و آن کالای مخفی ِ اسمش را نبر از توی لباسم بیرون نیفتد و آبروریزی نشود. چند سالی گذشت تا فهمیدم مردها خیلی چیزها را می دانند و به روی خودشان نمی آورند. حوصله ی من هم برای مخفی کاری و نقش بازی کردن کمتر شده بود. آن جا بود که کم کم نمازها یکی در میان شد و دست آخر هفت روز ِ هر ماه بی نماز گذشت و آب از آب تکان نخورد و آبرویی نرفت و دیوی از آسمان ها به زمین نیامد. سال های بعد دلم درد میکند ها و قرص مسکن خواستن ها و میروی برایم نوار بهداشتی بخری ها و بابااااا من پریودم ها همه علنی شدند و باز هم هیچ رعد و برقی آدم های خانه را خشک نکرد و هیچ کسی به سنگ تبدیل نشد و هیچ آبرویی نریخت. 

شین های غلیظ با آن مرد دوست داشتنی رفت.


در تمام زندگی ام فقط یک نفر را میشناختم که "شین"های ش را غلیظ بگوید و مصنوعی نشود, آن هم خدا بیامرز خسرو شکیبایی بود. شما بیخودی تلاش نکنید. ته ته ش میشوید نوش آفرین. دوست دارید؟ پوووفففف

من زمین را دوست دارم.

 
وقتی آگهی عجیب و غریب پروژه ی مارس وان را توی یکی از سایت های مرتبط با ناسا دیدم که : <<آآآی آدم ها بشتابید که در معیت همدیگه بریم مریخ نوردی>> با لحن دست مالی شده ی وسترن های آمریکایی ( لحن برادران دالتون هم قبوله ) گفتم: آرههههه خودشهههه. اما این << آره خودشه>> از آن <<آره خودشه>> ها نبود. بله آنجایی که نوشته بود " بی بازگشت " یکهو همه ی داستان را یک طور ترسناکی تاریک و غم انگیز کرد. بی بازگشت؟ یعنی ما آدم ها یک روز بی مقدمه تلفن را بگیریم دستمان و به پدر و مادرمان زنگ بزنیم که ببخشید این چند وقت روی زمین مزاحمتان شدیم, داریم میرویم مریخ که مستقل زندگی کنیم, تمام عشق و عاطفه مان را هرشب از مریخ برایتان میفرستیم.  میبوسیمتان. بای بای. واقعا میشود؟ همینقدر کول؟ یا زنگ بزنیم به دوست و آشنا که ما داریم میرویم آن سر دنیا که برنگردیم و ختم و هفت و چهلم هم لازم نیست و خودتان را دردسر ندهید و زااارپ گوشی را بگذاریم؟ همین؟ بعد چقدر زمان داریم برای خداحافظی؟ خداحافظی با همه ی زمینی هایی که احتمال دارد یک روزی در حالیکه وسط مریخ داریم با آدم فضایی های کله گنده ی چشم یاقوتی شطرنج بازی میکنیم, دلمان برایشان تنگ شود. اصلا گیریم اینهایی که ثبت نام کرده اند بروند مریخ و دیگر برنگردند بی کس و کار باشند, خب بالاخره یک دلبستگی به مکان و وسیله و شهر و آبادی و آسمانی که دارند. آدم بی هیچی که نمی شود. برای خداحافظی کردن با تمام این ها چقدر زمان لازم است؟ اصلا قبول, طرف خداحافظی هایش را میکند و چشمهای از تعجب گرد شده را هم پشت سرش میگذارد و آب از آب تکان نمیخورد و میرود توی فضاپیما و کمربند ایمنی اش را سفت میکند و سووووووت میشود توی مریخ. و گروووووپ درها پشت سرش بسته میشوند و زمین میشود یک سیاره ی آبی سفید ِ مامانی توی دل آسمان. خب؟ شب اول همه چیز هیجان انگیز است. همه چیز تازه است. همه چیز از آن مدل های " وااووو اینو ببین" است. همه چیز شبیه فیلم های ژانر علمی تخیلی ست. خاک قرمز است, آسمان بنفش است, سنگ ها کله غازی اند, هوا فیروزه ای است و خلاصه از همین لوس بازی هایی که مریخ دارد و زمین ندارد. دل هیچ کسی هم برای زمین تنگ نمی شود. اما صبر کنید, واقعا دل هیچ کسی تنگ نمی شود؟ روزهای بعد چطور؟ یعنی میشود آن آدم هایی که جمع کردند و عین چی رفتند مریخ دلشان دیگر برای شهر بازی رفتن و رنجر سوار شدن و بستنی خوردن تنگ نشود؟ یعنی آن خانم آمریکایی هوس دیدن بازی بسکتبال لوس آنجلس لیکرز با کاوالیرز را نمی کند؟ یعنی هیچ کدام از این آدم هایی که به همین راحتی کوله پشتی های آدیداسشان را انداخته اند پشتشان و آب پرتقال و پنیر و سیب سبز تویش ریخته اند عاشق هیچ کسی روی این زمین لعنتی نبوده اند که زمین را مثل آب خوردن قاب کردند و به دیوارهای مریخ پیمایشان زدند؟ حالا که فکرش را میکنم میبینم من زمین را دوست دارم, و حتی اگر روزی شرایطش مهیا یشود که به سرزمین عجایب بروم, ترجیح میدهم اجازه برگشتن به زمین و چند روزی قدم زدن در خیابان ها و پرسه زدن در مغازه هایش را داشته باشم.

یک مریخی تمام وقت.


کوچک که بودم یک بار یک جا با جدیتی که قبل از آن کمتر سراغ داشتم, از من پرسیدند "میخوای در آینده چیکاره بشی؟" طبق محاسباتشان باید در عرض چند ثانیه یکی از سه کلمه ی دکتر, مهندس و وکیل را از من میشنیدند .. با همان جدیتی که آنها سوال را پرسیدند گلویم را صاف کردم و گفتم " میخوام یه مریخی تمام وقت باشم" و اصلا هم نخندیدم .. اینکه قیافه ی آن آدمها بعد از شنیدن جواب من شبیه بستنی عروسکی آب شده ی میهن شد را کاری ندارم, اینکه چرا جواب من آفرین نداشت را هم هیچ وقت نفهمیدم, اینکه مریخی بودن شغل محسوب میشود یا نه را هم هنوز نمیدانم, ولی با وجود همه ی این ها همچنان علاقه دارم که یک مریخی تمام وقت باشم .. اگر روزی چشمتان به آگهی استخدام یک مریخی تمام وقت یا حتی پاره وقت توی نیازمندی های روزنامه همشهری افتاد من را خبر کنید .. و "آفرین" گفتن را هم فقط برای جواب هایی که انتظار شنیدنشان را دارید, کنار نگذارید.

اگر ستاره ی قطبی ظاهر بشود.


مهره ی آخر ستون فقراتش درد میکرد. دکتر گفته بود باید طاق باز بخوابد. اما او هیچ وقت توی زندگی ش طاق باز را جزء مدل های خوابیدن به حساب نیاورده بود. کوچکتر که بود آدم هایی که طاق باز میخوابیدند و یک دستشان را روی صورتشان میگذاشتند و بعضا خر و پف های معنا داری هم میکردند, به نظرش آدم های بیداری می امدند که اگر نوک پا سراغ کابینت برود و شیرینی مربایی محبوبش را بردارد, سریع دستشان را از روی صورتشان بالا میکشند و بی رحمانه مچ ش را میگیرند. بارها به همین روش توی تله ی دشمن های طاق باز ولو شده ی جلوی پنکه و کولر و کنار بالکن افتاده بود. از همان وقت ها طاق باز را از لیست انواع و اقسام روش های خوابیدن حذف کرده بود. اصلا طاق باز خوابیدن را یک نوعی خوابیدن پدرانه یا مادرانه ان هم از ان مدل چرت های دم ظهر بعد از خوردن یک بشقاب میرزا قاسمی با نان سنگگ و سبزی تازه زیر نم کولر و روی فرش های گلدار قرمز به حساب میاورد که صلاحیت این را نداشت یکی از آپشن های خوابیدن شب های دنیای مدرن با آن همه خستگی و درد ستون فقرات و نور مصنوعی نئون باشد, دنیایی که هر قدر هم طاق باز رو به آسمان شب ش دراز بکشی و چشم بچرخانی, بعید است ستاره ی قطبی را قبل از آنکه خوابت ببرد پیدا کنی. درد از مهره ی آخر ستون فقراتش شروع شد و آرام آرام بالا آمد. دکتر گفته بود باید طاق باز بخوابد. اما او هیچ وقت طاق باز را جزء مدل های خوابیدن به حساب نیاورده بود.

به ویتو کورلئونه ی درونتان سلام کنید.


کیف های خیلی بزرگ را ترجیح میداد. عقیده داشت فلسفه ی زحمت دادن به خود برای حمل کیف به عنوان یک موجود همیشه همراه این است که آن موجود آنقدری بزرگ باشد که اگر هوس کردی سر آدمی را ببری, بتوانی آن را با خیال راحت تویش جا بدهی و مخلوط آب پرتقال هویج ت را سر بکشی و به پلیس های شکم گنده ای که دم ظهر توی ماشین های آلمانی لم داده اند لبخندهای پهن بزنی و منتظر سبز شدن چراغ عابر پیاده بمانی.

وایتکس های ارزان قیمت شما را شکست خواهند داد.


محتویات قوطی سبز رنگ وایتکس رو میریزم توی سینک ظرفشویی و به این فکر میکنم مغازه دار نبش خیابون با موهای جو گندمی و پرستیژ همیشه مودبش ناخودآگاه من رو به سمت اجناس ارزون قیمت ِ مغازه ش راهنمایی میکنه. بوی وایتکس معطر هزار و هشتصد تومنی دماغم رو میسوزونه. ماسکم رو که قبلا سفید بود و الان پر از لک رژ و کرم پودره محکم به صورتم فشار میدم. با خودم فکر میکنم شاید انقدر مشتریا ازش تقاضای جنس ارزون قیمت کردن که دیگه به ذهنش هم نمیرسه یه جنس با قیمت بالاتر و با کیفیت بهتر به ملت عرضه کنه. شاید تقصیر خودم ه که موقع حساب کردن قیمت وایتکس رو نگاه نکردم و به طرف نگفتم : هی رفیق یه جنس بهترشو نداری؟ شاید مغازه دار این جور پیشنهادات رو به حساب مهربونی و کمک به جیب ملت میذاره. دستکش صورتی سایز مدیوم رو تو دستهام سفت میکنم و با میمیک ِ صورت جنگجویان وایکینگی شروع میکنم به سابیدن ظرفشویی, تا لکه های چای و غذای خشک شده کنار سینک رو پاک کنم. میسابم و میسابم و میسابم تا مچ درد میگیرم و نفسم رو پوووففف بیرون میدم و همه ی عطر وایتکس سبز رنگ رو بالا میارم و از روی استیصال جنگجوی وایکینگی درونم رو بلند بلند لعنت میکنم. میدونم بالاخره یه روز کارم به مطب یه اورتوپد میکشه و مجبور میشم در حالی که با دهان نیمه باز به عکس های مختلف رادیولوژی و دست و پاهای شکسته و لت و پار مریض های مطب که اکثرشون با اون میله های فیکساتور و پین های وصل شده به تن و بدنشون شبیه بد من های فیلمای ژانر وحشتن و من بینشون یه بورژوآی خوشبخت بی غمم که فقط یه مچ درد زپرتی کوچولو دارم, زل زدم, هزینه های به مراتب بیشتری رو صرف درمان درد مزمن مچ دست راستم کنم که میتونستم خیلی کمترش رو صرف خریدن یه وایتکس با کیفیت بدون نیاز به سابیدن کنم, تنها اگر آقای مغازه دار ناخودآگاه من رو به سمت اجناس ارزون قیمت و بی کیفیت ِ مغازه ش هدایت نمیکرد.

کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری.


یک وقتهایی هم هست که انتظار داریم زندگی با صدای جانی دپ با ما صحبت کند و در عوض صدای حسن شماعی زاده پلی می شود و زااااااارت. کاری هم از دست ما بر نمی آید.

در برابر سوسک ها هیتلر هستم.


بر عکس روی زمین افتاده بود, با اون دست و پاهای چندشناک و بدقواره ش. تکون نمی خورد. می شد حدس زد مرده. اما من از اون دسته آدمایی نبودم که با این قبیل حدسا به موجودات زشت و موذی ای نزدیک بشم که خودشون رو به مردن زدن و هر لحظه امکان داره یه تکون سریع به تن و بدن بد ترکیبشون بدن و راه بیفتن و تو رو زهره ترک کنن. چند قدم بزرگ ازش دور شدم و از همون دور شروع کردم به فوت کردن. تکون نخورد. محکم تر فوت کردم. خبری نشد. آه شک نداشتم اگه ژاندارک هم تو اون موقعیت قرار می گرفت به اون موجود خبیث که بهتر از همه ی هنرپیشه های تئاتر برادوی نیویورک خودش رو به مردن زده بود نزدیک نمی شد. تصمیم گرفتم با جارو و خاک انداز جسد بدشکلش رو از وسط اتاق جمع کنم. اما نمی شد ریسک کرد. اگه اون موجود خبیث یکهو زنده می شد و شروع به حرکت دادن پاهای لاغر مردنی کج و معوجش می کرد و در عرض جیک ثانیه لا به لای اسباب و اثاثیه ی خونه گم می شد و از اون پشت مشت ها با چشمای قهوه ای زشتش به من زل می زد و سوت زنان برام یکی از دست هاش رو تکون می داد و تو دلش قاه قاه به من می خندید, اون وقت چه کاری از من با پنجاه کیلو وزن و صد و خورده ای سانت قد در مقابل اون موجود چهار پنج سانتی بر میومد؟ اصلا از اون به بعد با کدوم دل و جرئت نداشته می خواستم توی اون خونه که می دونستم هر لحظه امکان داره دشمن از زیر تخت و پشت مبل و لای کمد بیرون بیاد قدم بذارم؟ حشره کش رو برداشتم. مثه شجاع ترین سامورایی قرن یه قدم بهش نزدیک شدم و پییییس پییییس پیییس. فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟ بدقواره ی پیزوری یکهو شروع کرد به تکووون خوردن. دیدید گفتم نمرده. چشم از قیافه ی گندیدش بر نمیداشتم. بمیــــــــــر دیگه لعنتی, بمیــــــــر. آه, عاقبت مرد. با اون تن و بدن ِ تهوع آورش بی حرکت موند و مثل ماشین اسباب بازی ای که باتریش تموم میشه, از کار افتاد. دلم به حالش سوخت. اما قبول کنید تنها حشره ی سوسک مانندی که میشه یه جورایی باهاش کنار اومد گرگوار سامسای کافکاس, نه سوسک قهوه ای چغر و بد بدنی که وسط راه روی خونه ی شما چپکی افتاده و خودش رو به مردن زده یا حداقل در شرف مردن ه و هر آن در صدد فرصتی ه که شما رو بترسونه و دستاشو رو شکم سیکس پکش بذاره و قاه قاه قاه بخنده.